هییییییییییییییی

آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان می کردم میگوید: دوستت دارم

خدا

  در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است .

او به من گفت :

غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلایی جمع کن .

من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادیهایم را در جعبه طلایی !

با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد .

اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد !

در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است !!!

جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند ؟!

خداوند لبخندی زد و گفت : غمهای تو این جا هستند ، نزد من !

از او پرسیدم : خدایا ،‌ چرا این جعبه ها را به من دادی ؟

چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را ؟

و خدا فرمود :بنده ی عزیزم ،

 جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه ، تا غمهایت را رها کنی